کالیستو



* این روزها حالم خیلی بهتره از قبل:))

* بالاخره یه تی به خودم دادم. کلی نوشتمو یکم از گره های ذهنمو باز کردم

* تقریبا همه‌ی آهنگای غمگینمو پاک کردم و قول دادم به خودم که دیگه آهنگی گوش ندم که حالمو بگیره:))

* واسه درس خوندن هم اقدام کردم:)) البته با کمک تو

* دیگه بگین نت‌هارو وصل کنن دیگه:! در فراغِ نت سوی چشمانمان رفت (اشاره به حضرت یعقوب و یوسفَش:/ )

+ حس می‌کنم قالب جدید یکم ناجوره! ولی دوسش دارم:|


* گاهی ذهنم خیلی زیاد شلوغ میشه انقد شلوغ که نمی‌دونم واسه هر فکری که تو ذهنمه باید چیکار کنم و چه تصمیمی بگیرم! این روند تا جایی پیش میره که همه‌ی فکرام گره میخورن بهم و نهایتا پرتشون می‌کنم یه گوشه و خودمو می‌زنم به اون راه انگار نه انگار که اصلا چیزی بوده:/

ادامه مطلب

* کله‌ هایشان ریتمیک‌وار به اینور و آنور می‌رفت

و مویِ وِی ها در‌هوا پخش و پلا می‌بود!

* نمی‌دونم مامان تو چایی‌هاش چیزی ریخته یا آهنگای داداش زیادی باحاله:)) خلاصه که جاتون خالی:))

+ ممنونم که اونجاهایی که حالم بده انرژی می‌دین⁦❤️⁩


 

کفشامو دورتر از پام درآورده بودم 

آروم قدم برمی‌داشتم ولی کف پاهام رو محکم روی شن‌های ساحل فرود میاوردم انگار میخواستم جای پاهام زمین رو سوراخ کنن

به دریا نزدیک‌تر شدم کنارش به قدم زدن ادامه دادم

موج های کوچیکِ دریا آروم به سمت ساحل میومدنُو دوباره به وسعت تموم‌ناپذیرش برمی‌گشتن و به نوبت پاهام رو نوازش می‌کردن

به قدم هام سرعت دادم، دستامو دو طرفم باز کردمو برای لحظه‌ای چشمامو بستم

بعد از باز شدن چشمام، تقریبا می‌دویدم

موج های دریا بزرگ‌تر شده بودن و به پاهام ضربه می‌زدنو با هر ضربه انگار می‌گفتن: ندو آروم باش ندو

ایستادم رو به دریا چشمامو بستم

دریا آرومتر از قبل موج می‌زد.

منو دریا آروم بودیم

صدای دریا، صدای خدا بود انگار :)

ادامه مطلب

* بعد از کلی درد کشیدن می‌تونم بگم که خوب شدنه حالمو فقط در تموم شدن این رابطه می‌بینیم!

* به جرعت می‌تونم بگم که پشیمونم ازینکه برگشتنش رو قبول کردم!

* قرار بود با برگشتنش حال اونو خوب کنیم قرار نبود همه چی بدتر بشه

* البته شاید هم اون بین تمام درگیریهاش، که من هنوزم نمی‌دونم دقیقا چی هستن، این بدتر شدن رو حس نمی‌کنه و من واقعا نمی‌دونم اینو چجوری بهش بفهمونم⁦‍♀️⁩

* و خیلی چیزای دیگه که تو مغزم گره خوردنو نمی‌دونم چجوری از هم بازشون کنم

* میتونم ازتون کمک بخوام؟ من نمی‌دونم چجوری منطقی باهاش حرف بزنم و از حال بدم که دلیل اصلیش اونه براش بگم!

بهترین دوستم که از زیرو روی من کاملا باخبره، بهم میگه فقط تمومش کن! ولی من جرعت چنین کاری رو ندارم! اونم به صورت یهویی اصلا نمی‌دونم چجوری!

می‌دونم اگه تمومش کنم چند روز حالم بده ولی بعدش خوب میشم

ولی اینکه چطور این کارو بکنم و اینکه بعد از انجام این کار چه بلایی، از هر نظر، سر اون میاد. این فکرا داره دیوونم می‌کنه

اگه هم هیچ کاری نکنم روز به روز بدتر میشم هر روز به خودم قولِ خوب شدن حالمو میدم ولی باز روز بعد بدترم⁦‍♀️⁩


همه خوابیده بودن؛ منو «فرشته» تو یه اتاق بودیم؛ اون خوابش برده بود و من هم پتو رو تا پایینِ چشمام رو سرم کشیده بودمو دستام زیر پتو گوشیو نگه داشته بودن با «پیگمی» تو تلگرام حرف می‌زدیم و مسخره‌بازی درمی‌اوردیم

همون موقع واسم اس‌ام‌اس اومد.

ادامه مطلب

فیلم «له‌له اجباری» رو میبینه و هی جیغ می‌کشه:))
میگم جیغ نکش آجی

میگه الان بچهه از رو چرخ‌وفلک میفتهه!
میگم نه نجاتش میدن
میگه نه ببین افتااد
میگم ببین گرفتش:))
جلوی کتابُ‌دفترم دوزانو نشستم تا پاسخنامه هام رو نگاه کنم. اومده رو پشتم نشسته؛ (به عبارتی دراز کشیده) و به دیدن ادامه فیلمش می‌پردازع
مامان میگه بزن یه کارتونی چیزی این فیلما برا سنش خوب نیس!
از رو پشتم میاد پایین کنترلو برمیداره فرار میکنه:))

پ.ن: باورم نمیشه تغییر روحیمو:))

اینکه تقریبا می‌تونم احساساتمو کنترل کنم و جلوی اون آزاردهنده‌‌هاشو بگیرم باور نکردنیه:))


* دیروز دو ساعت کامل رو امتحان ریاضی بودم! :)) ینی از ساعت ۱۰ تا ۱۲ !

* اخرین نفری که از جلسه بیرون میومد من بودم و در اون لحظه هیشکیِ هیشکی نبود! ینی حتی تو حیاط مدرسه هم هیشکی نبوود:/

در هر صورت ریاضی بخیر گذشت و مطمئنم که پاس میشه

* در حال حاضر افتادم رو فیزیک ولی همین اول کار به وضوح می‌بینم که چیزی نمیفهمم:/

حل نمونه سوالای نهایی رو از نت گرفتم؛ آقاعه هم خیلی خوب توضیح میده ولی خب نمی‌دونه که من کلا هیچیِ هیچی یادم نیس و باید خیلی کامل‌تر و با جزئیات بیشتر بگه:/ 

و هرچیم به گوگل میگم کع جانا یه ویدیو برام بیار که یه جوری توضیح بده که منم بفهمم، میگع همون قبلی کامل‌ترین ویدیوی موجوده و سایتی بهتر ازونی که اوردم برات، نیس اصن =|

* و فکر می‌کنم که من برم همون فیلمو ده بار ببینم شاید فهمیدم:!

* و راستی اینکع دیروز که رفتم امتحان، موقعیت ها رو سنجیدم و فکر می‌کنم جا دارع برا تقلب و کار نشدنیی نیس :| ولی مشکل اینه که من هیچ کسیو نمیشناسم که امتحان فیزیک داشته باشه همزمان با من و بخواد سر جلسه دست‌ودلبازی کنه و بهم جوابارو برسونه:!

حتی واسه همین امتحان دیروزم، ریاضی سوم فقط من تنها بودم با چهار تا پسر دیگع که پسراعم کلا کلاسشون جداعه

* یه چیز دیگه اینکع حتی پتانسیل اینو دارم که با خودم گوشیمو ببرم سر جلسع! ولی خب مشکله این یکی اینع که خب ببرم که چی:/ بازم کسی نیس که از این طریق بتونم باهاش در ارتباط باشم و جوابارو بهم برسونع:!

* و در حال حاضر نوشتن تقلب و این حرفاهم به دردم نمی‌خوره چون هیچی بلد نیستم و هرچیم بنویسم باز نمیفهمم چیه:/

پ.ن: عاقا من فقط یه نمره‌ی قبولی میخااام بعدشم دیگه هیچ‌جا قرار نیس این فیزیکِ لهنتی بدردم بخوره-_-


"مرداد ماهِ نودوهشت"

داخل ماشین نشسته بودیم. ماشینشان را چند متر جلو تر می‌دیدم. سعی می‌کردم استرسم را پایین بیاورم همراه عمو از ماشین پیاده شدیم و به سمت کلانتری رفتیم.

 

وارد اتاق مامور که شدیم، او و پدرش روی صندلی کنار میز نشسته بودند. سعی کردم نگاهم به صورتشان نیفتد.

عمو برگه هارا روی میز، جلوی مامور گذاشت. او هم کمی چرت و پرت گفت! نمی‌فهمیدم دقیقا چه می‌گوید! فقط متوجه میشدم که او و پدرش لبخند که نه پوزخند می‌زدند! به چه؟ به حال و روز خودشان؟ یا حال و روز من؟ نمی‌دانم!

وقتی متوجه شدم مامور می‌گوید نمی‌شود امروز بروم و وسایلم را از خانه‌ی نکبتی اش بیاورم، انگار روی سرم آب جوش ریخته بودند. نتوانستم سر جایم دوام بیاورم؛ بدتر از ان نمی‌توانستم چیزی بگویم! فقط بیرون رفتم.

از کلانتری بیرون رفتم و خودم را به ماشین رساندم. موبایل را برداشتم و شماره‌ی وکیلم را گرفتم و برایش توضیح دادم که مامور می‌گوید امروز نمی‌شود! نمی‌دانم دقیقا چه میگفتم! فقط میخواستم به حرف دیروزش که گفته بود فردا حتمی است عمل کند!

نمیدانم بخاطر حال اشفته و استرسم بود یا چه چیزی! در هر صورت قبول کرد که با مامور حرف بزند. موبایل را محسوسانه و دور از چشم سربازی که دم در ایستاده بود با خودم به داخل کلانتری بردم. در مسیر ورود تا اتاق مامور، شماره ی وکیلم را گرفتم. وارد اتاق مامور شدم. موبایل را به سمتش گرفتم و گفتم:

+ خانمِ . با شما کار دارن.

همان موقع صدایی که باعث اشفتگی بیشترم میشد در گوشم پیچید:

+ آقا مگه موبایل اینارو دم در ازشون نمی‌گیرن؟

- نخیر.

وقتی سریعا جوابِ «نخیر» از طرف مامور شنیده شد، بین تمام حس استرس و آشفتگی هایم، یک حسِ مایل به یک پیروزی کوچک درونم رخنه کرد. هرچند که زیاد دوام نیاورد، اما همان چند ثانیه اش هم می‌ارزید.

به خشکی پشت تلفن با وکیلم صحبت کرد! باورم نمیشد! باورم نمی‌شد که من انقدر ساده بودم!

دیروز که وکیلم به مامور زنگ زده بود و خواسته بود کار مرا راه بیاندازد، با هم خوش و بش می‌کردند و در ازای راه انداختن سریع کار من دهن شیرینی میخواست! یک جورایی همان رشوه‌ی خودمان!

و حالا باورم نمیشد که من چقدر ساده بودم که فکر می‌کردم اگر الان هم با وکیلم حرف بزند می‌گوید: چشم؛ الان کارتان را راه می‌اندازم!

مامور دیگری را آن بیرون می‌دیدم که با سرباز دم در دادو بیداد راه انداخته و می‌گوید چرا اجازه دادی همراه خودش موبایل بیاورد و او عاجزانه می‌گفت که قبل از ورودم از من پرسیده و من گفته ام که موبایل ندارم!

خیلی محترمانه مرا همراه موبایلم بیرون انداختند بعد ازینکه موبایل را داخل ماشین برگرداندم دوباره وارد کلانتری شدم. سرباز بلند شد و گفت:

+ خانوم موبایل که نداری؟!

به گفتن نه اکتفا کردم و سریع به سمت ان اتاق کوچک و نفرت انگیز رفتم

مامور از او و پدرش خواست بروند و سپس رو به من گفت:

+ بخاطر عجول بودنتو حرفی که زدی، برو و تا یک ماه دیگه هم نیا که کارتو راه نمی‌ندازم

دنیا روی سرم خراب شد یادم نمی‌امد چه گفته بودم! اما خب میان تمام استرس و آشفتگی ام، عجول شدنم را در آن لحظه قبول کردم

عاجزانه میخاستم زودتر کارم را راه بیاندازد. او هم به کوهی از پرونده هایش که گوشه ی میز روی هم چیده شده بود اشاره می‌کرد و میگفت:

+ تمام این پرونده ها چند ماهه که اینجان! حالا تو نیومده میخوای بری! من میخواستم زود کارتو راه بندازم ولی خودت نذاشتی

ان لحظه ناتوان تر از ان بودم که چیزی بگویم! نمی‌دانستم چه بگویم. اشفته بودم، پر از استرس و عصبانیت!

نمی‌دانم عمو با مامور چه گفت و نهایتا نتیجه این شد که: شنبه بیایید امروز دیگر وقت نمی‌شود

.

.

نیمی از لباس ها را که داخل مشمای مشکی رنگ چپاندم، رویشان دو زانو سقوط کردم. چشمانم از اشک پر بود ولی سرریز شدنشان را ممنوع کرده بودم.

نه الان وقت نشان دادن ضعفم نبود!

سعی کردم حرف ها و دروغ های همیشگیِ شان را که در گوشم می‌پیچید، نشنیده بگیرم قبل ازینکه کسی وارد اتاق شود، روی پا ایستادم و خودم را جمع و جور کردم و مشما را تا آنجا که جا داشت از لباس هایم پر کردم.

کشو ها را باز کردم؛ خالی بودند هر چه ارزشمند تر بود را برده و بقیه ی چیز ها را ریخت و پاش کرده بودند. با این حال، هنوز هم طلبشان جا داشت!

صداهایشان مدام در مغزم می‌پیچید و بهم ریختگی اتاق باعث شده بود ندانم باید چه کاری انجام بدهم!

کشوی آینه را به سمت راست کشیدم و بازش کردم؛ جای لوازم آرایشی و ادکلنم خالی بود! این ها دیگر که بودند؟ به کوچکترین وسایلم هم رحم نکرده بودند!

بیخیالش شدم.

نشستم و از لای کتاب هایی که جلوی کمد ریخته بود، آن هایی را که مال خودم بود را جدا کردم خاله وارد اتاق شد و مرا که دید گفت:

+ چرا داری کتابارو جدا می‌کنی؟ بردار همه رو! همه وسایلتو برداشتن تو نشستی کتاب جدا می‌کنی؟

نگاهش کردم و بدون اینکه چیزی بگویم مطابق حرفش عمل کردم و تمام کتاب هارا داخل کیسه ریختم

مادرم همانطور که وسایل داخل آشپزخانه را جمع و جور میکرد، هر لحظه که متوجه میشد چیزی از وسایلم کم است آه میکشید و میگف:

+ همشون رو با خون دل گرفته بودیم؛ با پول دستای پینه بسته چقدر بی‌وجدانن اینا؟

چیزی نمی‌گفتم. چیزی نداشتم که بگویم فقط همانطور که از اول کیفم روی شانه ام مانده بود، از این اتاق به آن اتاق می‌رفتم و باز سردرگم برمی‌گشتم

.

وسط ظهر شده بود. انقد داد و هوار توی خانه راه انداخته بودند که مامور چندی پیش از خانه بیرونشان انداخته بود و باز هم همانطور توی کوچه داد و هوار می‌کردند

تمام وسایل را جمع کرده بودیم؛ از خانه بیرون آمدم و وارد خیابان شدم. تمام همسایه ها بیرون ریخته بودند و به داد و هوارشان گوش می‌دادند و بالاخره بعد از کلی سروصدای دیگر، سوار ماشین شدم و از آنجا دور شدیم

نفس راحتی کشیدم از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم نمی‌دانستم به چه چیزی فکر می‌کنم 

به خانه که رسیدیم نیمی از وسایل داخل حیاط و نیمی دیگر در خانه بود. تا شب با کمک بقیه، همه را روی هم، روی هم، داخل اتاق کوچک سه در چهارم چیدیم

در نهایت یک‌کنجِ‌کوچک از آن خالی ماند که بعد از آن، روز های زیادی پناهگاه کوچک و امن من بود


سه سالی میشه از نوشتن دورم البته یه ذره اغراق کردم! سه روزه:|

 

در حال حاضر:

از دست خودم شاکیم

دلم برای چنل تلگرامم تنگ شده

بی‌خبرم ازینکه بالاخره «پیگمی» با مشکلش چه کرد

امروز اصلا درس نخوندم

وارد یه مود مخوف شدم

آخر شبا «پابجی» می‌زنم

بازم اتاق منفجر شدمو ول کردم به حال خودش

صبا تا ۹ میخوابم

شبا اهنگ گوش می‌دمو تا دیروقت بیدارم

 

از وقتی تل و اینستا رو پاکیدم، مقدار انجام کار مفیدم تغییری نکرده

 

از دست خودم خستمممم‌‌

 

کلی فکرو خیال تو سرم گذشتن این سه روز و چند درصدی به دیوونگیم اضافه شد

 

از تکرار خسته شدم

ازینکه وارد چالش سحرخیزی میشم، صبحا ورزش می‌کنم، می‌رم سمت قانون جذب، به خودم انگیزه و انرژی میدم باز یهو همش میپره! یهو شب تا دیروقت بیدار میمونم و صبح دیر بیدار میشمو ورزش نمیکنم و خبری از انرژی و انگیزه نیست

این سیر خیلی تکرار شده خیلی و من واقعا خستم ازین تکرار

 

۹ ماهه که دارم سعی می‌کنم درست کنم یه سری چیزارو و تمام این ۹ ماه، هر لحظه و دقیقش من یه حال متفاوت داشتم

۹ ماهه داره میگذره و من هنوز تو همون نقطه‌ایم که بودم

خسته شدم نمی‌دونم چیکار کنم پناهم تخیلاتمه، پناهم نوشتنه، هیچکدومشون فایده‌ای ندارن هیچکدومشون

 

کاش میشد خدا بغلم کنه، میشه؟

کاش میشد برم یه جای دور، میشه؟

کاش میشد ادم نباشم، میشه؟

 

من از همه‌ی ادما هم خستم

 

من دیگه مغزم قد نمی‌ده دیگه هرچیزیو فک میکنم نمیخام!

همیشه میخاستم برم یه جای دور، الان اینم نمیخام

همیشه میخاستم یه نفر باشه که همراهم باشه، اینم نمیخام

هرچی تو ذهنم بالاپایین میشم و میگردم یه چیزی پیدا کنم حالمو خوب کنه چیزی نیس

 

دلم میخواد واتساپمم پاک کنم و دیگه هیچ راه ارتباطی با هیشکی نداشته باشم

بدم یه نفر رمز وبلاگمو عوض کنه دیگه نیام

دلم میخواد اصن پرت کنم گوشیمو رو پشت بوم

دلم میخواد دور تا دور حیاط بدوم

دلم میخواد شب تا صبح رو پله ها بشینمو آسمونو نگاه کنم

دلم میخواد آسمونو نگا کنم و تا صب گریه کنم

دلم میخواد تنهایی برم صخره نوردی

دلم میخاد با هیشکی حرف نزنم

دلم میخاد دیگه ننویسم


من واقعا نمی‌دونم باید چه غلطی کنم:|

آخه یکی نیس بگه خل‌مشنگ جان گریه کنی میفهمی باید چیکار کنی؟ گریه کنی ریاضیا می‌رن تو مغزت؟ یا راه حلا خود به خود واست نوشته میشن؟:/

دیروز اینستامو لغو نصب کردم تا یکم از ذهن‌مشغولیامو کم کنم بی‌تاثیر نبود ولی کافی نیست:!

شاید بهتره یه چن وقت سمت وبلاگمم نیام:! نه که کلا نیام! مثلا با خودم قرار بذارم حق ندارم ماهی بیشتر از یه پست بذارم:/

اینجوری یه ذهن مشغولی دیگه هم کم میشه و وقتی سرِ درسم مث چی تو گل گیر کردم، جایی رو ندارم بیام احساساتمو خالی کنمو مجبور میشم انقد سر کتابم بمونم تا بالاخره یه راهی پیدا کنم:/

بعد از اینستا و وبلاگ میمونه چنل تلگرامم:/⁦❤️⁩

اونجا جز خودم کسی نیست ولی گاهی که میرم اونجا کلی مینویسم از همه چیز، خب اروم میشم:/ دوست ندارم چنلمو پاکش کنم! ولی فکر می‌کنم بهتره که از اونم یه چن وقتی دور بشم:/ تلگرامو نمی‌تونم مث اینستا کلا لغو نصب کنم چون خیلی وقتا لازمش دارم:!

ولی خب. فکر می‌کنم بهتره که هرجور شده بپاکمش :/

اینجوری دیگه چیزی نمی‌مونه من می‌مونم و یه خیال راحت! نه‌اونقدراهم راحت ولی حداقلش همونه که یکم از مشغله های ذهنیم کم میشه و وقتی احساساتم غلیان می‌کنه جایی برای تخلیشون ندارمو در نطفه خفشون می‌کنم و به ادامه‌ی کارهای مهمم می‌پردازم:/

آره فکر می‌کنم درستش همینه

پ.ن: اینم بشه آخرین پست این ماه:| اگه یوقت بازم اومدم پست گذاشتم دعوام کنین:دی


عاقا من گفتم زیاد حرف نزنم. فهمیدم وقتی زیاد با کسی حرف می‌زنم بعدش حالم بد میشه، فهمیدم و به خودم گوشزد کردم باز جدی نگرفتم

الان میخام بگم به خودم، خیلی جدی

که با هیشکی زیاد حرف نزن خب؟

حتا با اونی که خیلی برات عزیزه

حتا اونیکه حس میکنی خیلی میفهمتت

با هیشکی با هیشکی با هیشکیییی زیاد حرف نزن

اصن تو حرف نزنی کسی نمیگه لالی

خیلی عجیبه خیلی نمیدونم چرا اینطور میشم یا شایدم میدونم ولی نمیدونم چطوری بگم

فقط میدونم این فاصله‌ی یکی دو هفته‌ای از همه خیلی حالمو خوب کرده بود

اینکه الان تل نصب کردم و هی دوستا و همکلاسیا و هرکی هرکی بهم پیام میده خیلی میره رو مخم اینستامم پاک کردم دوباره اونم رو مخم بود خیلی اگه نتونم استفاده تلگراممو کنترل کنم اونم باز پاک میکنم حتا پابجیم پاک میکنم وای حس میکنم رد دادم وای من حتا دیگه جنبه‌ی حرف زدنم ندارم این چه کوفتیه


* تازه از امتحان زیست برگشتم و دارم از وسط نصف میشم-_- الان حتی فکر اینکه بخوام برم فیزیک بخونم آزاردهندنست چون واقعا دارم از وسط نصصصف میشم-_- اقا دارم از وسط نصف میشم ینی وااااقعا دارم از وسط نصف میشمممم:/ 

این ستاره‌ی اولو، ظهر که از امتحان اومدم نوشتمش ولی خب الان تازه اومدم ادامه حرفامو بنویسم و دلم نیومد این حس زیبای از وسط نصف شدنو پاک کنم :دی

رفته بودیم لوازم تحریر، بعد برا مُطی کتاب‌رنگامیزی و مدادرنگی گرفتیم. بعد یه طرف لوازم تحریریه کلا کتابای کمک درسی بود. بعد عاقا اصن خیلی خوشگل بودن=] ینی من هیچوقت فکر نمیکردم از دیدن کتابای درسی و کمک درسی انقد ذوق کنم:دی انقد خوشگل بودن برام که دلم میخواس از همشون داشته باشم=] حتی فیزیک=]❤️

ظهر مهدی رو گوشی مامان پابجی نصب کرد؛ بعد میبینم رفته داره به مامان یاد میده چطور بازی کنه :دی یعنی اگه موفق بشه به مامان یاد بده من میرم کارشو تو کتاب «غیرممکن‌ها ممکن میشوند» ثبت می‌کنم=))

آقا ظهر از شدت نصف‌شدگی و کلا فشار این چن وخت، نتونستم دیگه جلو خودمو بگیرم و تل و اینستامو نصب کردم=/ ولی واقعنی حقیقتنی نذاشتم از کارای مفیدم چیزی کم بشه=/ تازه کتاب خوندنم به کارای مفیدم اضافه کردم. ظهرم تصمیم گرفته بودم امروز فیزیک نخونم ولی خوندم. به خودم افتخار کنم یا خیلی ندید بدیدم :دی (آخه دو صفحه فیزیک افتخارش کجاس خدایی=\)

عاقاااا دوستای گمشده‌ی وبلاگی‌چنلیمو که خیلی وقت بود گم کرده بودم، پیدا کردمممم⁦♥️⁩ اصن فکر نمیکردم نصب تل و اینستا انقد پر از خوشحالی و اتفاق خوب باشه:)) خدایا شکرت اصن :))

یکی دو روز پیش یه  موزیکطورِ  خیلی خوشگل شنیدم که یکی از بچه ها تو چنلش گذاشته بود؛ انقد که خوشم اومد ازش کل شعرشو گذاشتم این سمت چپ وبم:)) بعد فرداش یه تیکه آخرشو که تکرار شده بود برداشتم، باز شبش تیکه اولشم برداشتم، باز روز بعدش دوباره تغییرش دادم:/ و فقط موند همون یه جمله‌ای کع الان هس=]

خب می‌دونین اینکه گوش داده بشه خیلی فرقشه با خوندن متنش بعد من هی با خودم فکر کردم اینجوری خوشگلیشو از دست میده پس کلا موزیکشو میذارم:)) دوس داشتین گوش بدین.

پ.ن: راستی چنل تلگرام زدم. یعنی داشتم قبلا ولی خب اون قبلیو به هیشکی ندادم. یه چن بار دادما ولی باز منصرف شدم=|​ ​​​​​​خلاصه که الان یه جدیدشو زدم و این یکیو به همه میدم =]]

اون بالا، تو منو هس اگه دوس‌داشتین بیاین. قدمتون رو تخم چشام=))


* دیروز با مامانم بیرون بودیم؛ بعد از یه فروشگاه لوازم خانگی و پلاستیکی و اینا یکم خرت و پرت گرفت بعد در اخر یه ست کفگیر ملاقه اون بغل دست فروشندهه بود که مامانم گفت ازونم بذاره براش

بعد اون آقاعه هم صورتیشو گذاشت بعد آقاعه پاشد رفت اونور مغازه، پیش مشتری دیگش

بعد مامانم به کفگیر ملاقه ها نگاه میکردو گفت: آبیش بهتر نبود؟

با یه لبخند مسعودطورانه! گفتم: آبیشو دوس داری؟

بعد اونم فقط با لبخند گفت: فکر میکنم اون روشن‌تره، بهتره

بعدم آقاعه اومد و هیشکدوم هیچی نگفتیم و حساب کردیم و رفتیم خونه:|

بعد از همون دیروز هروقت می‌رم تو آشپزخونه، چشمم میوفته به اون کفگیر ملاقه صورتی میگم کاش میگفتم آبیشو بده:|

الان عذاب وژدان دارم ازینکه می‌دونستم مامانم آبیشو دوس داره ولی هیچ کاری براش نکردم:|

* عشق‌جانم اومده میگه: آبجی شیر میخوری یا چایی میخوری؟ میگم: چایی میخورم میگه: هردوش؟ میگم نه عزیزم چایی باز دوباره میگه: هردوش؟ میگم: نع فقط چایی:/ میگه: خب هردوش با هم بده نباید بخوری مریض میشی 

بچم هِی میخواس من بگم هردوش بهم پند اخلاقی‌خوراکی بده :)) بخدا نمی‌دونستم وگرنه انقد مقاومت نمی‌کردم:))

* دیشب کلی با جوزف حرف زدیم، زر زدیم، عصاب همو خورد کردیم، دردودل کردیم، خندیدیم، یه مراسم پشم ریزونم داشتیم تازه=))خلاصع قراره نقشه‌های شومی رو بعدا ها با هم عملی کنیم=]

* صبح پیگمی پی‌ام داد. داشتیم حرف میزدیم گفت الان دارم راه میرم بذا یه جا پیدا کنم بشینم بهت پی‌ام میدم بعد هنوز جایی پیدا نکرده بشینه بچم=)

تازه چند دقه پیش به زور زنگو فحشو دعوا فهمیدم هنوز زندست=]

* عصری از مود پرتقال‌ کپک زدم اومدم بیرون رفتم تو حیاط بوی بارون بود=) بعد برگای درختاهم ریخته بودن=) بعد چشامو بستم قدم زدم تصورای خوشگل کردم برا خودم یه لبخند گنده زدم=)

بعد برگشتم خونه نشستم سر درسومشخم=]

* دیگه حس می‌کنم دارم کور میشم انقد که این نمونه سوالارو از تو گوشیم نوشتم=]

* و دیگه اینکه کاش کتابا هم دکمه سرچ میداشتن=]

پ.ن: راستی یه نتیجه گیری هم داشتم طی امروز اینکه وقتایی که زیاد حرف می‌زنم طی ساعات آیندش دچار حس های ناخوشایندی میشم. پس نتیجه میگیریم کم گوی و گزیده گوی و خلاصه گوی باشم همیشه حتی اون وقتایی که خدا نصیب نکنه یهو جو میگیره جلو حرف زدنمو نمی‌تونم بگیرم ازین به بعد باید بتونم بگیرم دیگه=]

چند لحظه بعد، پ.ن دو: خب پس حلع ینی میتونی دیگه؟

من: خب معلومه که نه=]]

پ.ن سه: یه واقعیتی رو هم میخوام اعتراف کنم اینکه بعضی پستام تا ساعت ها پیش‌نویس می‌مونن فقط بخاطر نداشتن عنوان:]


خندیدم و گفتم:
- اگه دستت بهم رسید، بزن
خنده ای سر داد و گفت:
+ الان که دیگه دستم بهت می‌رسه
از روی نیمکت بلند شدم و سریع قدم برداشتم چند قدم آنطرف‌تر ایستادم و همانطور که نگاهش می‌کردم خندیدم.
لبخند شیطانی بر لبانش نقش بست و از جایش بلند شد. بی‌معطلی، شروع کردم به دویدن
+ کجا میری
میخندیدم و سعی می‌کردم با تمام سرعتم بدوم؛ اما نمی‌دانم چطور خودش را به من رساند که احساس کردم به عقب کشیده شدم!
داشتم تعادلم را از دست می‌دادم و نزدیک بود بین زمین و هوا معلق شوم که مرا گرفت؛ با خنده گفت:
+ دیدی دستم بهت رسید
بین نفس زدن هایم که بخاطر دویدن به وجود آمده بود، میخندیدم
متوجه موقعیتم که شدم، سعی کردم دیگر نخندم و تعادلم را به دست آورم. از آغوشش بیرون آمدم! دستم را داخل جیبم بردم و موبایلم را بیرون اوردم. ساعت ۹ شب بود.
متوجه معذب شدنم شده بود. همانطور که میخندید با کف دستش چند ضربه ی آرام، بالای سرم زد و گفت:
+ گشنت شده گوریلو
اخم کردم:
- عمت گوریله!
نمی‌دانم چطور اما خوب بلد بود همیشه حال و هوایم را عوض کند
+ لوسی دیگه.
جواب دادم:
- عمَته
+ زن‌داییته
- خااا
خندیدیم‌دوباره:))


۱. دانشگاه هنر تهران

۲. گرافیست حرفه‌ای بشم

۳. نویسنده‌ باشم

۴. رمان خودمو بنویسم

۵. سفر به هرجای دنیا

۶. کلی قدم بزنم تنهایی

۷. پیگمی رو ببینم

۸. نخودجان رو همینطور

۹. و همه‌ی دوستای دورم رو

۱۰. گواهینامه بگیرم

۱۱. ماشین خودمو داشته باشم

۱۲. پاراگلایدر سوارشم

۱۳. مامان بابامو بفرستم کربلا

۱۴. ویلا ساحلی

۱۵. ورزش متداول

۱۶. کلی دستبند ببافم

۱۷. یه اتاق رنگی رو به دریا

۱۸. لباسامو خودم نقاشی کنم و طرح بکشم روشون

۱۹. کلی بوم نقاشی

۲۰. کلی ماژیک هایلایتر و براش

۲۲. کلی رنگ و آبرنگ و قلمو

۲۳. کلی روان‌نویس نوک نمدی رنگی

۲۴. پیانو و نواختنش

۲۵. کلی کتاب لیست کنم و بخونم


* اولین هدف همین بود! نوشتن صد تا از اهداف و آرزوهایی که تا اخر عمر میخوای بهشون برسی تا الان بیستوپنج تا شدن فقط! 

واسه گذر این روزا و خبرای ناخوشِ پی‌درپی واقعا نمیشه چیزی گفت کلی حالم خوب نبود بخاطرشون و ازینورو کلی کار دارم که باید انجام بدم ولی دست‌و‌دلم به هیچی نمی‌ره یکم تو بارون واستادم افاقه نکرد چند دقیقه‌ای که مطی‌بغلم‌بود یکم حس خوب و فاغ ازین دنیا شامل حالم شد

عاقا یکم فازُ عوض کنیم:)) دیشب عکس گل نرگسی که تو بارون گرفتم رو برا پیگمی فرستادم میگه اسم این گل چیه؟ کلی اذیتش کردم سر اسمش آخرم هرچی میگم اسمش نرگسه باور نمیکنه

باورتون میشه من هنوز درگیرم با فیزیک؟=]

پ.ن: تاحالا راهکارهای واقعا عملی برای استفاده کمتر از گوشی رو داشتین که نتیجه بگیرین؟ چی بودن؟


سالام سالام:))

* تا حالا شده احساس گشنگی کنین ولی گشنتون نباشه؟ من همیشه گشنم ولی سیرم=]

اینکه یه‌نفر واسه گریه کردن به دسشویی پناه ببره خیلی غم‌انگیزه:/ مگه نه؟

* از اثرات جوگیر شدنم، پاک کردن چنلم بود. که با موفقیت انجام شد:]

جدیدا پی بردم که بهتره جای خورد کردن اعصابم با فکر کردن به کارایی که نباید انجام بدم و انجام میدم، به کارایی که باید انجام بدم و انجام نمیدم فکر کنمو به مرور انجامشون بدم تا کم‌کم جای اون کارایی که نباید انجام بدمو بگیرن =))

و اینکه دارم برا خودم، صد تا از هدف ها و ارزوهایی که میخوام تا آخر عمر بهشون برسمو می‌نویسم. خیلی باحاله اصن. شماهم برا خودتون بنویسین=]

پ.ن: تصمیم گرفتم که ازین به بعد وختی جوگیر شدم چیزمیزامو پاک نکنم که بعدش پشیمون نشم اینجوری؛/ باشد که موفق شوم

پ.ن دو: عاقا شماهم پستاتونو قبل انتشار چارصدوبیستوشیش بار میخونین یا فقط من این مدلیم؟


​​​​​سلام سلاام من کلی حالم خوبههه =)) امیدوارم شماهم خوب باشیین *_*


** چند شب پیش که رفته بودیم خونه عمه متوجه شدم که آیینه خونشون خیلی خفنه! چرا که توسطش خیلی جاذاب می‌دیدم خودمو=)) شایدم واقعنی خیلی جاذابم اصن:)) [اعتماد به نفس کاذب] بعد اونجا یه ببعی‌کوچولو هم بود که کلی با مطی نازش کردیم و میخواستیم براش اسم انتخاب کنیم حتا:دی


*** با داداش از تو صندوق قدیمی، آلبومای قدیمی‌ رو کشیدیم بیرون عکسای بچگیامونو دیدیم کلی کیف کردیم و خندیدیم و چشامون قلبی قلبی شد. بعد یه نتیجه‌گیری هم کردیم؛ اینکه کسایی که تو بچگیاشون خیلی ناز و کیوتن وقتی بزرگ میشن دیگه ناز نیستن:| مثلا خودم و داداشم :| حالا شکست نفسی نکنم، جاذاب هستیماا ولی کیوت نیستیم دیگه خلاصه  در ادامه باید بگم عکسِ این موضوع هم صدق میکنه! یعنی کسایی که تو بچگی اصلا ناز نیستن و تازه خیلیم زشتن :/ وقتی بزرگ میشن خیلی کیوت میشن:/ 

من اعتراض دارم عاقا اخه این چه وضعشه:/


**** عاقا من رومو اونور می‌کنم و میگم که از وقتی پارچمو اون مدلی بریدم و دوختم و ناجور شد مامانم نذاشت ادامش بدم -_- گفت بذارش کنار تا خودم یجوری درستش کنم:/ هیچی دیگه فعلا باید در کفِ خریدن پارچه‌ی رنگی بمونم و تامام.


***** میگن بچه های زیر ده سال به ویروس کرونا مبتلا نمیشن! عاقا من میخوام اعتراف کنم که

کالیستو هستم ۹ ساله از سیاره‌ی مشتری =]]


پ.ن: عکس‌بچگی‌کالیستو + عکس‌بچگی‌داداش‌ِکالیستو

پ.ن دو: یه وقتایی دیدی حالت چقد خوبه، بعد خودتم که تو آینه نگا می‌کنی میبینی وای چقد خوشگلی اصن *_* کلی ازین یه وقتا براتون ارزو می‌کنمم⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩

پ.ن سه: بیاین با هم این اهنگو بشنویم و هی بخندیم، هی بخندیم =))

+ دریافت‌باکیفیت‌اصلی !

+ دریافت‌باکیفیت‌فرعی !


هندزفری‌ تو گوشم بود با ولوم بالا طبق معمول دلم تنهایی میخواست! دلم میخواست بزنم به یه راه و برم و فقط برم یه راهی که توش آشناهای زیادی رو ببینم پیش یه سری‌هاشون واستم و کلی نگاهشون کنم و از یه سری ها هم فقط عبور کنم دلم میخواست هندزفری به گوش، با کفشای ونس، با یه مانتوی جلو بسته‌ی گشاد که استینای پف و گشاد داره، با یه مقنعه‌ی مشکی که بهمم میاد، با یه کوله پشتی که روش پره از پیکسلای رنگارنگ، کنار خیابون راه برم و برگای نارنجی رنگی که از درختا افتادن پایین رو لگد کنم، دلم میخواست کلی راه برم، انقد که پاهام تاول بزنه، انقد که بگم عاقا من غلط کردم دلم میخواست کلی عکس بگیرم از همه چیزو همه ور دلم میخواست برم برم و هیشکی نگه کجا میری هیشکی نگه کجای میای، هیشکی نگه دلم برات تنگ میشه، هیشکی نگه زود برگرد، هیشکی نگه منتظرتم


چیزی نیس کالیستوی من لطفا آروم باش انقدر وحشیانه ندرخش الان اقیانوس یخت آب میشه آروم باش اروم بدرخش میدونم سخته برای منم سخته ولی این خواسته‌ی خودم بود

خودم بودم که ازش خواستم درستش رو بهم نشون بده شاید این یه نشونه بود که بهت بگه اشتباهه میدونم، توم میدونی سخته یکم

اشتباه خودم بود ادم جایز الخطاست اما نمیدونم تا کجا جایزه! نمیدونم تا کجا منِ آدمِ جایزالخطا، قراره خطا کنم نمیدونم تا کجا قراره خطاهام بخشیده بشن البته فک کنم بخشیده نمیشن و من تاوانشون رو میدم ذره ذره

بیشتر دارم پی میبرم به اینکه اره من خوب نیستم و فقط فکر میکنم خوبم من هیچوقت نتونستم راه درستو انتخاب کنم اصلا من هیچوقت هیچ راهی رو انتخاب نکردم

منِ کالیستو، کالیستوی من دارم اذیت شدنتو میبینم دارم آب شدن اقیانوس یخت رو میبینم دارم از بین رفتنت رو میبینم همش تقصیر خودمه من دارم بقیه رو هم اذیت میکنم من واقعا متاسفم برای خودم خواهش میکنم بیا با هم قوی باشیم. قوی بودن تنها کافی نیس. بیا با هم دنبال راه درست باشیم. من خسته شدم انقد که دنبال راه درست بودم و پیداش نکردم خسته شدم ازینکه نتونستم بهت نزدیک بشم خسته شدم ازینکه هنوز نتونستم تعیینت کنم 

کالیستوی من کاش الان پیشت بودم و کنارت اشک میریختم کاش میتونستم بغلت کنم کاش میتونستم فقط تورو داشته باشم

کاش میشد الان پیشت بودم تنها و دور از همه چیز دلم میخواد بنویسم خیلی بنویسم انقد که خالی بشم ولی نمیشم من آدم خوبی نیستم من بلد نیستم چطور آدمارو دوست داشته باشم همیشه با خوب بودنم اذیتشون کردم اصلا کاش کاملا بد بودم اینجوری یهو به خودم نمیومدم که آهای تویی که فک میکنی خیلی خوبی ببین چیکار کردی ببین که این خوبی نیست تو خودتو گول میزنی تو فقط فکر میکنی که خوبی تو وسط همه‌ی خوبیات همه چیو خراب میکنی این خوبی نیست تو یه ادمِ خوبِ بدی و اینطوری خیلی بیشتر از بد بودنت آدمای اطرافت رو اذیت میکنی

کاش میشد من واقعا تنها باشم کاش میشد هیچ دوستی نداشته باشم که اینطور اذیت بشن و اذیت بشم شاید اونموقع هم از تنهاییم شکایت میکردم ولی فکر میکنم اونطوری خیلی بهتره شکایت از تنهایی خیلی بهتر از شکایت از اینه که با خوب بودنت کسایی که دوست داریو اذیت کنی این خوبی نیست

این خیلی سخته خیلی خیلی سخته که فکر کنی شاید تمام خوب بودنت تظاهره

تاحالا به خودتون شک داشتین؟ به اینکه واقعا چجور آدمی هستین!

خیلی سخته که به خودت شک داشته باشی خیلی سخته که خوب بودنتو بد ببینی خیلی سخته که خودتم ندونی بالاخره تو چی هستی، کی هستی، چی میخوای، کجا داری میری، میخوای چیکار کنی

من نمیدونم چطور خودم رو تعیین کنم من نمیدونم کیم من نمیدونم چیم

یعنی این‌بار میتونم تمومش کنم؟ میتونم قید همه رو بزنم؟ میتونم خودمو بسپرم به تنهایی تا شاید پیدا بشم؟ یعنی میشه وقتی خوابیدم و بیدار شدم، یادم نره که چیکار کردم و چقدر اذیت شدیم؟ یعنی میشه ادامه ندم؟

من دلم نمیخواد دیگه با کسی حرف بزنم من دلم تنهایی میخواد


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

اصفهان ایران گنده های ایران اصفهان وحید مرادی علی کریم علی رحیمی از کیهان صلی الله علیک یا امام حسن مجتبی علیه السلام فایلجو آدرس جدید مشکین کلوپ|مشگین چت|مشکین چت|خیاوچت|خیاو چت سجاد مصدرالامور مواد غذایی بیت کوین دانلود مقاله EmuDL